آدرینآدرین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

دنیای فرشته کوچک ما

مامان و آرزوی محال

عزیز دلم کاش عمر و زندگی جوری بود هم زمان حال را داشتیم هم گذشته و هم آینده . میدونی چرا چون الان خیلی دلم برای روزهای اول به دنیا اومدنت تنگ شده اون تن نحیف و خسته و اون چشمهای خمار و غریب صدای گریه ظریفت برای تمام لحظات حتی برای دیروز . و دوست دارم بزرگ شدنت را هم ببینم . خلاصه کنم میخواهم زمان حال و گذشته و آینده تو را با هم داشته باشم (پیش خودت فکر مکنی مامان قاطی کرده ) حق داری عزیزم چون خیلی دوست دارم ...
14 دی 1390

آدرین مریض نشد

آدرین نفس مامان عمر و زندگی مامانی این روزها درد شکم را کمتر داری عوضش شیطونیات بیشتر شده عاشق دست و پا زدنتم یه پا بالا یه پا پایین حالا برعکسش.وای خدااااااااااا چه پسر قند عسلی دارم . عزیزم مامانی یه هفته پیش سرما خورده بود همراه با سر درد بد ولی انگار خدا تو دل تو انداخته بود که حالا مامان مریض است تو باید بخوابی . کل روز تو خواب بودی و مامان هم میخوابید بعداظهر که بابایی میومد تو تحویل داده میشدی به بابا ولی کل شب تو بیدار بودی و بابا بود و تلاشهای بی نتیجه اش برای خواباندن تو ولی عوضش تو مریض نشدی خدا را هزار مرتبه شکر ...
10 دی 1390

خندوندن بابایی برای اولین بار

آدرین با دستهای کوچکت دستهای بابایی را با تمام متعلقاتش چنان گرفته بودی و ناخنهایت را در گوشت بابایی فرو برده بودی که بابایی از درد هم داد  میزد هم غش غش میخندید بعد از چند دقیقه تلاش من و بابایی تونستیم دست کوچکت را از بابا یی جدا کنیم ...
21 آذر 1390

خندوندن بابایی برای اولین بار

آدرین با دستهای کوچکت دستهای بابایی را با تمام متعلقاتش چنان گرفته بودی و ناخنهایت را در گوشت بابایی فرو برده بودی که بابایی از درد هم داد میزد هم غش غش میخندید بعد از چند دقیقه تلاش من و بابایی تونستیم دست کوچکت را از بابا یی جدا کنیم ...
21 آذر 1390

خندوندن بابایی برای اولین بار

آدرین با دستهای کوچکت دستهای بابایی را با تمام متعلقاتش چنان گرفته بودی و ناخنهایت را در گوشت بابایی فرو برده بودی که بابایی از درد هم داد میزد هم غش غش میخندید بعد از چند دقیقه تلاش من و بابایی تونستیم دست کوچکت را از بابا یی جدا کنیم ...
21 آذر 1390

خندوندن بابایی برای اولین بار

آدرین با دستهای کوچکت دستهای بابایی را با تمام متعلقاتش چنان گرفته بودی و ناخنهایت را در گوشت بابایی فرو برده بودی که بابایی از درد هم داد میزد هم غش غش میخندید بعد از چند دقیقه تلاش من و بابایی تونستیم دست کوچکت را از بابا یی جدا کنیم ...
21 آذر 1390